جشن جاماندگان
نویسنده: علی فدوی اسلام
زمان مطالعه:4 دقیقه

جشن جاماندگان
علی فدوی اسلام
جشن جاماندگان
نویسنده: علی فدوی اسلام
تای مطالعه:[تا چند دقیقه میتوان این مقاله را مطالعه کرد؟]4 دقیقه
میچرخم و میچرخم و میچرخم و میچرخم. پاها و دستانم به شیوهی ماهرانهای بدون آن که کورتکس مغز را چنان خودآگاه درگیر کنند، انواع و اقسام حرکات موزون را به نمایش میگذارند. چهرهی دوستانم را در تکفریمهایی مابین چرخشها، اطرافم میبینم. برعکس تمام بدنم، ذهنم کاملا متمرکز، فقط به یک چیز فکر میکند: سعید داماد شد. همان پسر ساکت و گوشهگیر ترم اول، اکنون صید تور عشق شده و رویای زندگی شیرینِ همراه یار، برایش در دروازهی محقق شدن قرار دارد. تقریبا همهمان هستیم. همهی همان جمع بیمصرفهای ترم یک با اندکی تغییر. دههی ۲۰ زندگی عجیب دورانی است. مثل این است که بازیِ جهانبازی را تازه نصب و بازی را آغاز کرده باشی. تا اول آن، همه کم و بیش مسیر یکسانی برای نصب رفتهاند. همه در شهر خودشان مدارسی رفته و همگی با عبور از سد کنکور وارد دانشگاه شدهاند. اما بعد از نصب و آغاز بازی تقریبا هیچ انتخابی در هیچ نقطهای بین هیچ دو نفری مشترک نیست. هرکسی مسیر خود رفته و محال است بتوانی حتی هفتهی بعد شخصی را پیشبینی کنی. ۲۰ و خوردهای ساله هستی که یکی برای خود شرکت دارد، یکی دلال است، یکی ازدواج کرده و منتظر فرزند دوم است، یکی تاکنون رابطهای تجربه نکرده، یکی هم یک دانشجوی ساده است. حین همین افکار علیرضا دستم را گرفته و از غرقشدن نجاتم میدهد. میکشد به گوشهای از سِن که با چند نفر دیگر از دوستانمان به رقص ادامه دهیم و طولی نمیکشد که پایم سُر خورده و پرت میشوم داخل این افکار. ۵ یا ۶ ساله بودم؛ در سنی که صمیمیترین دوستان هر شخص فرزندان فامیل هستند. مناسبتی بهانهی جمعشدن خانواده بود و ما هم در جاده بودیم. همیشه نگرانی داشتم که دیر نرسیم و من فرصتی را برای در کنار پسرعموها بودن از دست ندهم. همیشه هم دیر میرسیدیم. موقعی میرسیدیم که همگی رفته بودند جایی جمع شده بودند و ما تازه در خانهی یکی از عمههایم باید وسایل را میگذاشتیم و چایی و غذایی میخوردیم و منتظر میماندیم تا بقیه بیایند. همیشه فکر میکردم که جاماندهی این خاطرهسازی و تفریحات منم. دائم در ذهن ۵ سالهی خودم دنیا روی سرم خراب میشد که من کماهمیتترین عضو این جمع هستم و نبودنم هیچکس را تکان نخواهد داد. جدی سوالم این است؛ چرا هیچوقت زود راه نمیافتادیم؟
موزیک تمام شد و دیجی آهنگ بعدی را پخش کرد. آهنگی که از همان اوایلِ جمعِ بیمصرفها پایه ثابت دورهمیهایمان بود. پرتاب شدم داخل ترم دوم. همان دورانی که درگیر عشق داغِ خامی بودم که دیگران به آن عشق اول میگویند. خاطرم هست که همین لحظات را آنزمان طور دیگری تصور میکردم. در تصوراتم دست عشقی در دستم بود که آن را همسر خطاب میکردم و قرار بود بعد از این مراسم، خسته و کوفته پناه ببریم به خانهی نقلی خودمان. فردایش با بدن درد از خواب بیدار شویم و صبحانهای صرف کرده و هرکدام سرکار برویم و ناهار را وعدهی دیدار مجدد روزمرهمان میدانستیم. ناهار تا شامگاهی که هر شبش تفاوت آنچنانیای نداشت و فردایش نوار تکراری. آن موقعها تصور میکردم که این سالها که برسد من هم به زندگی روزمرهای خواهم رسید که عشق دارد، کار دارد، سقف دارد، تفریح و دوستان و کمی حاشیه هم دارد. اما من باید امشب تنها به خانه میرفتم و تنها خوابیده و صبح فردایش و فرداهایش تنها از خواب بیدار شوم و چایی و صبحانهای درست کرده و در حالی از خانه بیرون بروم که کسی در خانه منتظرم نیست.
یک چرخش دیگر و من اینبار داشتم به همهی بچهها یکجا فکر میکردم. هجوم بیرحمانه و ناجوانمردانهی افکارم. فلانی داروخانه زده. فلانی با بنزش آمده. فلانی سربازی را تمام کرده. فلانی هفتهی بعد داماد میشد. فلانی ویزایش آمده. همینطور الی آخر. به هرکدام که فکر میکردم به گونهی معجزهواری چهرهشان همان لحظه ظاهر میشد. من همچنان دارم میچرخم و میچرخم و میچرخم و این جشن، عزای من شده. محکومم به شرکت در عزای خویشتن. همه پدال گاز را تا انتها فشرده و من ماندهام و مدرک نگرفته و زندگی ناقص و سربازی پیشرو. هیچ چیز دیگر باب میل من نیست. تنفر از چشمانم بیرون میزند. دیگر بیمصرفها برای من حس خوبی ندارد. چون در نقطهی شروع نیستیم. دیگر همه چیزمان برابر نیست. الان همه چیزمان فرق میکند. الان من داخل خانهی عمه منتظرم تا بچههای فامیل برگردند. الان من کودک ۵سالهی جامانده از بقیه هستم. همهچیز فرق کرده، جز این حس جاماندگی.

علی فدوی اسلام
برای خواندن مقالات بیشتر از این نویسنده ضربه بزنید.
کلیدواژهها
نظری ثبت نشده است.
